سلوک خونين قسمت دوم (پاياني)

نويسنده: دکتر سيديحيى يثربى
يقظه
قيام آن حضرت در مدينه، صلاى “يقظه” و بيدارى بود. يقظه و بيدارى از خواب غفلتى که سايه سنگين آن را ستم بى‌امان و لالايى ريايى امويان بر چشم مردم تحميل کرده بود تا در پناه آن خواب گران دمشق را با مدينه جابه‌جا کنند! اما چشم بيدار حسين(ع) بر اين توطئه شيطانى شوريد.
براى درک عمق فاجعه کافى است که سيرى در قبرستان بقيع داشته باشيد، سپس سرى به گورستان شام بزنيد. در يک لحظه چنان مى‌يابيد که گويا بعثت و دعوت به اسلام نه در مدينه بلکه در شام بوده است! سبحان‌الله! اين همه صحابى و تابعين که در شام مدفونند، از عبدالله جعفر تا بلال موذن رسول خدا! عمق دسيسه و گستره فتنه را آشکارا از همين يک نکته مى‌توان دريافت. با اين توطئه نه تنها شام، جاى مدينه را مى‌گرفت که مجاز بر حقيقت و ظاهر بر باطن در آخرين نفس پيروزى بود. در چنين لحظات حساسى بود که حسين يقظه را در مدينه بنياد نهاد. خلوتى ساخت که اغيار را در آن راه نبود:
پير ميخواران به صدر اندر نشست
احتياط خانه کرد و در ببست
محرمان راز خود را خواند پيش
جمله را بنشاند پيرامون خويش
جمله را کرد از شراب عشق مست
يادشان آورد آن عهد الست!
گفت شاباش اين دل آزادتان!
باده خوردستيد بادا، يادتان!
يادتان باد اى فرامش کرده‌ها
جلوه ساقى زپشت پرده‌ها!
کاين خمار، آن باده را بد در قفا
هان و هان! آن وعده را بايد وفا!
در اين يقظه هرکه توانست شرکت کند و سهمى داشته‌باشد از جا برخاست و عزم راه کرد. اين بيداران دست در دامن داناى راز شدند که:
اى وجودت در صفا مرآت حق
بهره‌مند از هر صفت ،جز ذات حق
اى شب جهال را تابنده ماه
اى به ره گمکردگان، هادى راه
با زمان زان باده، در ساغر بکن
حالت ما را پريشان‌تر بکن
اين امير کاروان و سرحلقه عاشقان، ياران را به رازدارى فرمان داد که:
با مخالف پرده ديگرگون زنيد
با منافق نعل را وارون زنيد
پاى ما را، نى اثر بايد نه جا
هرکه نقش پاى دارد گو ميا!
اينک آن ساغر به کف ساقى منم
جمله اشيا فانى و باقى منم!
از فناى من شما هم باقى‌ايد
مژده‌اى مستان که مست ساقى‌ايد!

از شريعت به طريقت

به همين دليل احرام حج بستند و مشغول طواف شدند.
اين حرکت سه معنى داشت:
يکى آنکه رمزى بود از هجرت و از اينکه بايد از زندگى مالوف دست برداشت و از آشيان اين خاکدان تا بارگاه سيمرغ پرواز کرد.
و ديگر اينکه اشاره‌اى بود به استتار از نااهلان که هميشه بايد حقيقت را در پوشش مجاز پنهان کرد.
و سوم آنکه در هر حرکتي، شريعت برنامه خود را دارد و زهد و ورع، البته به معنى خاص خود زمينه‌ساز توفيق در سلوک است.
به مکه رسيدند. احرام بستند و دل را به دور خانه‌اى از سنگ و گل طواف دادند. اگرچه حضرت حق در دل بود، نه در سنگ و گل؛ اما به هرحال توجه به مظاهر در سير و سلوک هميشه مطرح بوده و هست و چه مظهرى باشکوه‌تر از کوى معشوق. آري:
باغ بهشت و سايه طوبى و قصر و حور
با خاک کوى دوست برابر نمى‌کنم
اين طواف در اثر جذبه گرم و پرقوت معشوق به اتمام نرسيد!
چه نماز باشد آن را که تو در خيال باشي؟
تو صنم نمى‌گذارى که مرا نماز باشد!
آيين حج را به هدايت اين جذبه ناتمام گذاشته رو به کعبه مقصود نهاد. در آغاز اين مرحله لازم بود که دست به گزينشى ديگر زده ياران را هشدار دهد که تا اينجا شريعت بود و تکليف عام؛ شما هم همراهى کرديد.
اما بعد از اين ديگر بر همگان تکليف نيست. شريعت تکليف عام است، اما طريقت اهل خود را مى‌طلبد. مردان مردى که از بلا نينديشند. پس اين راز را با ياران در ميان نهاد:
اى که از جان طالب اين باده‌ايد
بهر آشاميدنش آماده‌ايد
گرچه اين مى را دو صد مستى بود
نيست راسرمايه هستى بود
اما اين جام آسان به کف نمى‌آيد و ساقى باقى اين باده را به ناز پروردان تنعم و گوشه‌گيران سلامت ارزانى نمى‌دارد که:
اين نه جام عشرت، اين جام ولاست!
درد او درد است و صاف آن، بلاست!
بر هواى او نفس هرکس کشيد
يک قدم نارفته پا وا پس کشيد
مرد خواهم همتى عالى کند
ساغر ما را زمى خالى کند
گفت اى ياران! راه ما راه خون است و جنون! راهى که بايد همچون پروانه جان داد و دم نزد! در اين راه مرگ آرايه مردان و نقد جان کمترين ارمغان است و هرکه گام در اين راه نهد منزل به منزل بيشتر در گام بلا فرو رود. در هر قدم با استقبال توفانى از غم روبروييم:
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
هر دم آيد غمى از نو به مبارکبادم
اين هشدار حسين(ع)‌براى آن بود که بيرونيان را براند، چرا که:
عشق از اول سرکش و خونى بود
تا گريزد هرکه بيرونى بود
بيرونيان هريک به بهانه‌اى چنانکه افتد و داني، پا واپس کشيدند و بوسه بر سر و روى آن قربانى راه حق‌زده، به خدايش سپردند!
ليک چون ره بس دراز و دور بود
هرکسى از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر يک کارساز
هر يکى عذرى دگر گفتند باز
آرى اين راه، راه هرکسى نيست:
هرکسى را بود عذرى تنگ و لنگ
اين چنين کس کى کند عنقا به چنگ؟
هرکه عنقا راست از جان خواستار
دست، از جان بازدارد، مردوار
چون ندارى ذره‌اى را گنج و تاب
چون توانى يافت گنج آفتاب
زآنچه آن خود هست، بويى نيست اين
کار هر ناشسته رويى نيست اين!
حسين(ع) مى‌دانست که نه هرکه همراه اوست تا آخر با اوست. اما هنوز فرصتى در کار بود. به راه افتادند و هر روز و هر ساعتى به گوششان مى‌خواند که در اين راه بايد دست از جان شست:
چون دل تو دشمن جان آمده است
جان برافشان، ره به پايان آمده است
سد ره جان است، جان ايثار کن
پس برافکن ديده و ديدار کن
درد و خون دل ببايد عشق را
قصه مشکل ببايد عشق را

عقبه‌ها

راز مشکلات عشق آن است که آزمونى است از جوهر عاشق و اينان گام به گام با اين آزمون روبرو بودند. شايد گرانترين مرحله تا اينجا، مرحله‌اى بود که خبر قتل مسلم را شنيدند.
اين خبر براى شيفتگان حق معنى ديگرى داشت: اشارتى بود به توفيق و بشارتى بود از سرانجام نيکى که در انتظارشان بود! اما براى نااهلان هشدارى بود که تا دير نشده است از بلا بپرهيزند! شايد هم گروهى چنين کردند و اين فرصت را براى فرار از پنجه خونين عشق غنيمت شمردند! چرا که کمى بعد با انبوهى از لشکردشمن روبرو شدند که در برنامه کارشان جز گرفتارى اينان چيزى نبود.
امام براى آنکه حجت تمام کند، پيشنهادهاى گوناگونى داد؛ اما نتيجه نداشت. پافشارى فرمانده اين سپاه بر آن بود که رهايشان نکند، که خود نخستين قربانى اين راه بود! اگرچه در آن لحظه از اين سرنوشت باشکوه خبر نداشت! اين جريان، هشدارى ديگر بود که عشق‌بازان با نشيب و فراز راه آشناتر گردند و نااهلان سر خود گيرند و دور شوند.
با اين آخرين مانع، آن سرور عاشقان سفر را به پايان رسانده در سرزمينى که نامش صلاى بلا مى‌داد، خيمه زد. مشکلات و سختى‌ها لحظه به لحظه، حلقه را تنگ‌تر مى‌کند و حسين اين لحظه‌ها را در اطمينان و آرامش مى‌گذراند که مبادا معشوق را “بدا”يى پديد آيد و سرانجام کار، چنان‌که آرزو بود رخ ننمايد:
زان نمى‌آرم برآوردن خروش
ترسم او را آن خروش آيد به گوش
باورش آيد که ما را تاب نيست
تاب کتان در بر مهتاب نيست
اندک اندک دست بردارد زجور
ناقص آيد بر من اين فرخنده دور!
سرانجام، شمشيرها آختند و لحظه جانبازى فرا رسيد. شگفتا که فرمانده آزاده سپاه دشمن بيش از هرکسى پاى در رکاب آورده، آماده جانبازى گشته با کمال شرمسارى به پيشگاه سرور شهيدان آمد. زبان ظاهرش خاموش و لسان حالش عذرخواه ماجرا بود که “با حکم ازل تدبير نيست!”؛ اما به شکرانه اين صبح سپيدى که در پى آن شام سياه، برايم دميده است از کرم بى‌پايانت انتظار دارم که افتخار سبقت در نثار جان را داشته باشم:
گفت کاى صورتگر ارض و سما
اى دلت آيينه ايزد نما
اول اين آينه از من يافت زنگ
من نخست انداختم بر جام، سنگ!
بايد اول از پى دفع گله
من بجنبانم سر اين سلسله!
سوزش اندر مغز مستان آورم
مى به ياد مى‌پرستان آورم!
و چنين هم شد. سپس يکايک ياران پاى در ميدان نهادند.

ياد ياران

در اين ميان آزمون الهى در لحظه لحظه ياران جارى بود. عباس(ع) را که بزرگ سردار لشکر عشق بود، امان‌نامه‌اى از بلا آمد. حسين(ع) او را به قانون شريعت،‌اجازت داد که بتواند از اين ورطه جان به سلامت برد اما دل عباس(ع) با طعم عشق آشناتر از آن بود که جلوه جان و مال بتواند گوشه چشمى از او وام گيرد.
جانب اصحاب تازان با خروش
مشکى از آب حقيقت پر به دوش
کرده از شط يقين، آن مشک پر
مست و عطشان همچو آب آور شتر
تشنه آبش حريفان سر به سر
خود زمجموع حريفان تشنه‌تر
اما اين تشنه که در فرات موج افشان لب به آب تر نکرد، نشان داد که چقدر با حقيقت آشناست! در راه خيام تير قضا بار آب را هم از دوشش افکند و او از اين خوشحال که دست‌هايى را که مى‌خواست مشکى آب را به خيمه آن درياى بيکران به ارمغان ببرد پيش از آب از دست داد.
آزمون دگر با قاسم بود. دست قضا پاى او را در بند عشق نو عروسش نهاد. اما قاسم گوش به نداى حقيقت داشت که:
اى قدح نوشان صحراى الست
از مراد خويشتن شوييد دست
کشته گشتن عادت جيش شماست
نامرادى بهترين عيش شماست
آرزو را ترک گفتن خوشتر است
با عروس مرگ خفتن خوشتر است!
و حسين را با على اکبر نظرى ديگر بود که او را مظهرى از پيامبر(ص)‌مى‌ديد. اينک بايد اين آيينه را هم به آيينه‌گر مى‌سپرد و على اکبر نگران از اينکه نوبت او دير شده و مبادا که فرصت از دست برود:
دير شد هنگام رفتن اى پدر
رخصتى گر هست، بارى زودتر!
و حسين چشم بر چشم اکبر دوخته، شکوه عشق را به تماشا ايستاده بود:
کرده‌اى از حق تجلى اى پسر
زين تجلى فتنه‌ها دارى به سر
راست بهر فتنه، قامت کرده‌اي
وه کز اين قامت، قيامت کرده‌اي!
از رخت مست غرورم مى‌کني
وز مراد خويش دورم مى‌کنى
گه دلم پيش تو، گاهى پيش اوست
رو که در يکدل، نمى‌گنجد دو دوست!
بيش از اين بابا دلم را خون مکن
زاده ليلى مرا مجنون مکن
حايل ره، مانع مقصد مشو!
بر سر راه محبت، سد مشو!
و چنين شد که همه را از دست داد.
ذکر يکايک ياران را مجال نيست. اما در اينجا از نکته‌اى نبايد گذشت. و آن اينکه: در ره عشق کار ساز اصلى عنايت حق است و عنايت، در قيد سن و سال و تلاش و کوشش نيست.
محبوبانى هستند که سلوک و فنايشان در گرو تلاش و مجاهده نيست. دولتشان دولتى است بى‌خون دل و گنجى است بى‌رنج! بر اين ادعا، گواه بزرگى داريم و آن حضور على‌اصغر آن کودک شش ماهه در ميدان جانبازى است در آن فضا که شور و عشق موج مى‌زند، اين کودک شش ماهه نيز با اين موج به انبساط آمد که:
گر ندارم گردن شمشير جو
تير عشقت را سپر سازم گلو!
آن سرور عاشقان که دست از همه چيز شسته بود، چرا بايد دل در گرو اصغر داشته باشد؟ و سرانجام او راهم بر کف گرفت تا نثار کند و در معرکه ايثار سرافراز باشد.
لاجرم چون آن حريف پاک‌باز
در قمار عاشقى شد پاکباز
شد برون با کيسه‌اى پرداخته
مايه را از جزو و از کل باخته
يافت اندر بزم آن سلطان ناز
نيست لايقتر از اين گوهر نياز
خوش رهاوردي، بدان درگاه برد
بر سر دستش به پيش شاه برد
کاى شه! اين گوهر به استسقاى توست
خواهش آبش ز خاک پاى توست
لطف بر اين گوهر ناياب کن
از قبول حضرتش سيراب کن!
و آن بلاجو، در ميان موج بلا، همچنان کوهى استوار ايستاده بود.
هرچه خار غم بيشتر جانش مى‌خليد بيشتر گل از گلش مى‌شکفت:
پيش او جسم جوانان، ريز ريز
از سنان و خنجر و شمشير تيز
پشت سر، بر سينه و بر سر زنان
بى‌پدر طفلان و بى‌شوهر زنان
چشم سوى رزمگاه، از يک طرف
سوى بيمارش نگاه، از يک طرف
چشم بر ديدار و گوشش بر ندا
تا کند جان را فدا، جانش فدا
محو و مات حق، همه ذرات او
جمله ذرات، محو و مات او

بر لب بحر فنا

روى بنما و وجود خودم از ياد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو داديم دل و ديده به توفان بلا
گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر
فنا همانند عشق، قابل تعريف نيست. فنا را جز اهل فنا نمى‌شناسند.
فنا بر خلاف مفهوم لفظى آن، يک معناى سلبى نيست که عين اثبات است.
فنا شکست قيود و تعينات مجازى و ظهور مطلق حقيقت است.
فنا، اساس بقاى برترى است که تنها انسان شايسته آن است.
اگرچه مستى عشقم خراب کرد ولي
اساس هستى من ز آن خراب، آباد است
با فناست که نى به نيستان، قطره به دريا، مجاز به حقيقت، مقيد به مطلق، محدود به نامحدود و متناهى به نامتناهى بدل مى‌گردد. با فناست که جان به جانان مى‌رسد و دل بر دلدار مى‌رود.
اين فنا، محصول شيرين همه تلخى‌هاى سلوک است و مقصد و مقصود همه جا به جايى‌‌ها و جنبش‌ها و سامان همه نابسامانى‌ها.
اينک پيشواى عاشقان در مشق‌نامه عشق و عرفانش، آخرين مراحل اين سير را با وداع آخرينش از همه وابستگان به نمايش مى‌گذارد. تا براى هميشه به انسان و انسانيت درس شهامت فنا را داده باشد. فنا لازمه ظهور قهاريت حق است و قهاريت، مستلزم ويرانى بنياد ماسواست. و اينک اين قهرمان و ويرانى را در ظهر عاشورا به تماشا مى‌نشينيم!
حسين(ع) پا در رکاب ذوالجناح نهاده، از آن براق تيز‌گام مى‌خواهد که درنگ روا ندارد.
اى به رفتار از تفکر تيزتر
و از براق عقل چابک‌ خيزتر
رو به کوى دوست منهاج من است
ديده واکن وقت معراج من است!
تو براق آسمان پيماى من
روز عاشورا شب اسراى من
در شکوه اين سير، کائنات در مسير حسين(ع) به جنبش درآمده بود و ذوالجناح، نمايشى از اين جنبش بود. تنها يک گردنه در پيش بود که حسين(ع) از دار و ندار خود جدا شده، جان بر کف در ميدان شهادت آماده فنا گردد که ناگهان در سير ذوالجناح خللى يافت! جوياى علت اين خلل شد که:
ديد مشکين مويى از جنس زنان
بر فلک دستى و دستى بر عنان
زن مگو، مرد آفرين روزگار
زن مگو، بنت‌الجلال اخت الوقار!
زن مگو، خاک درش مهر جبين
زن مگو دست خدا در آستين!
حسين(ع) بى‌تابى زينب(س) را دريافت. اندکى درنگ کرده، در آغوشش کشيده، از او خواست که در راه عشق عنان‌گيرى نکرده، بر پاى شوق، زنجير نبندد!
پيش پاى شوق زنجيرى مکن
راه عشق است اين عنان‌گيرى مکن!
و نيز وصيتش کرد که از ولى زمان و زمين، حضرت زين‌العابدين(ع) پاسدارى نمايد و با صبر و بردبارى بى‌نظير، يتيمان و بيوه‌زنان را سرپرستى کند.
خانه سوزان را تو صاحبخانه‌ باش!
با زنان، در همرهى مردانه باش!
پرسشى کن حال بيمار مرا
جستجويى کن گرفتار مرا
جان به قربان تن بيمار او!
دل فداى ناله‌هاى زار او!
سپس به همت، دست بر دل زينب(س) نهاده، دلش را چنان قوتى بخشيد که صبراز صبورى او به ستوه آمده و دشمن از مقاومتش، سرشکسته گردد! خواهر از سر راه برادر، کنار رفته، با بوسه‌اى بر گلويش او را به خدا سپرد و دعايش کرد!!
ديرى نپاييد که رگبار تيرها، نيزه‌ها و شمشيرها از هر طرف بر آخرين تعلق حسين(ع) در اين خاکدان هجوم آورد. و آن پيکر پاک را چون پيراهن حرير از روح بلند پروازش تهى کرد.
تير بر بالاى تير بى‌دريغ
نيزه بعد از نيزه، تيغ از بعد تيغ
اين همه تير و نيزه، پيش قراولان آن تير سه شعبه بودندکه بر مرکز وجود خاکى او، يعنى بر دلش، نشست. سلطان عاشقان با واپسين قطرات خون دلش، رسم عاشقى تمام کرد‌! يعنى براى دو رکعت نماز عشق، وضوى خون گرفت!
خوشا نماز و نياز کسى که از سر درد
به آب ديده و خون جگر طهارت کرد!
او بدين سان هزاران حلاج را نکته آموخت که:
“در معبد عشق دو رکعت نماز است که وضوى آن، جز با خون درست نيايد”
طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتى عشقش درست نيست نماز
اينک بايد تن خاکى را به اين خاکدان مى‌سپرد و خود به خدا مى‌پيوست:
قصه کوته! شمر ذى‌الجوشن رسيد
گفتگورا آتش خرمن رسيد!
ز آستين، غيرت برون آورد دست
صفحه را شست و قلم را سر شکست!
ما نيز قلم را در همين جا سرشکسته، با اکتفا به همين مقدار، شما را جهت خواندن نکته‌هاى ناگفته بسيار به مثنوى “سنگين بار از اسرار” عمان سامانى حواله مى‌دهيم که در اينجا با شرح زيباى فاضل گرامي، جناب آقاى دکتر کلانترى همراه شده است.